یه شب همینجور که کوبلن میبافتم
با مهدی بحثمون شد شروع کردیم به فحش دادن
مامان هم طبق معمول طرف اونو گرفت برای همین اونم پرروتر شد و
شروع کرد به ناسزا گفتن درمورد جواد.
منم که طاقت بیحرمتی به جوادم رو نداشتم پاشدم
وبه طرفش رفتم و......
خلاصه درگیریمون شدید شد مهدی با مشت زد تو
دماغم چشمتون روز بد نبینه اونقدر ازدماغم خون اومد
که فکر کردم دارم میمیرم.
اون شب ازدرد نفهمیدم چطوری خوابم برد ولی درد بیشترم
از این بود که هیچ کس پشتیبانم نبود.دم صبح با زور مسکن خوابم برد
صبح وقتی بیدار شدم احساس کردم چیزی روی صورتمه
چشمام رو نمیتونستم پایین بیارم یه لحظه فکر کردم
مامان زرده تخم مرغ گذاشته رو صورتم...
ولی وقتی به آینه رسیدم وخودم وتوش نگاه کردم
باور کنید وحشت کردم.آخه صورتم باد کرده بود واطراف
دماغم کبود شده بود.به حال خودم دلم سوخت چون
به خاطر ورم صورتم ودردی که داشت حتی
نمیتونستم گریه کنم.چقدر من بدبختم.
پدر ومادرم مثل ناتنی ها حتی منو دکتر هم نبردند
فردای اون روز جوادم توی راه پله ها وقتی منو دید مثل ابر بهار اشک
میریخت وبرای اینکه هنوز نتونسته منو از اون جهنم بیاره بیرون
خودش رو سرزنش میکرد.اومد بالا پیش مامانم حسابی بهم ریخته بود
گفت:عمه دستتون درد نکنه اینجوری امانت داری میکنید؟
اون زن منه حق ندارید اینجوریش کنید ولی مامانم گفت
نفیسه باید جلوی زبونش رو بگیره و با برادرش در نیفته
خیلی باهم بحث کردند آخرش هم جواد پاش وکرد تویه کفش
وبه من گفت لباسات رو بپوش تا بریم .
ولی مامان اونو از اتاق بیرون کرد و گفت اون بزرگتر داره
باید از پدرش اجازه بگیری.....
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: